چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۲۹ ب.ظ
من از دست تو در عالم نهم روی .. ولیکن چون تو در عالم نباشد !
بعضی وقت ها انقدر تحت تاثیر هنر قرار میگیرم که ترجیح میدهم در یک قطعه ی موسیقی زندگی کنم ! ... با می فا سو لا سی برویم گردش و هزارتا بنفشه بخریم با این که میدانیم عمر زیادی ندارند .. !
هنر .. این حجم عجیب از زندگی .. خیلی راحت میتواند مرا دیوانه کند ! .. .. :))))
مهم نیست روزی چند هزارتا ماه و ماهی روی در و دیوارِ خودم میکشم .. یا در کدام هزاره ی دور دست به دست حنجره ام نت ها را داد بزنم .. هیچ کدامش مهم نیست .. مهم موجودیتِ همه ی این هاست !
مهم این است که در روزی که همه فکر میکنند باید احساس بدبختی عظیمی بعد از ان همه بدشانسی های پیاپی داشته باشم ، با این همه کم خوابی و چشم هایی که از مشکی به قهوه ای تیره میزند و این یعنی گم شدنِ برق هایش ، نشسته ام روی صندلی ، به برنامه ام برای تولد راسن فکر میکنم و در ارامش محض اجازه میدهم گوشهایم با قطره های هنر ضد عفونی شود !
مگر همین نیست نیروی جاذبه ؟ ...
همین که قافیه ی شعر هایم را بندازم دور ... همین که قافیه ی شعر هایم را انداختم دور !
.. همان ساعتِ زبان فارسی که دبیر داشت با مته در مخ هایمان چیز هایی را فرو میکرد که مطمین بودم خودش هم دقیقا نمیداند چیست ..
همان موقع که تصمیم گرفتم اگر این شعرِ جدیدم قافیه ندارد ، دلیل بر لذت بخش نبودنش نیست .. اصر مگر اولین شعرِ جهان خلقت قافیه داشت که شعر های از اب گذشته ی من بخواهد داشته باشد ؟ مگر قافیه را همان هایی نساختند که معتقدند چشم های کسی نمیتواند مثلث باشد ؟ .. همان هایی که هیچ وقت بعد از مدرسه با کوله هایشان نرقصیده اند و معنای ده صبحِ بیست و هشت مرداد را نمیدانند ؟
..
اصلا همان هشت سالگی که به قافیه اخم کردم و دست شعر هایم را گرفتم و بردم کار درستی انجام داده بودم ! قافیه ان روز برای من مثل خواهر کوچکتری بود که با امدنش دیگر از کانون توجه کنار رفته بودم ! .. همه ی انها همه جای من به دنبال او بودند .. !
من امروز حتی از همه ی ان شعر هایی که با زور قافیه را در انها جا کرده ام متنفرم :) حتی اگر نصفشان هم به چشم ان داور های قافیه دوستِ انحصارِ هنر طلب قابل تقدیر امده است ، من در حال حاضر حالم از انها به هم میخورد در واقع :))))
حس میکنم شاید اگر کسی از قبیله ی انها بیاید و این حرف های من را بخواند مرا به یک نسل چهارمی عاصی تشبیه میکند که با افتخار از فکر های اشتباهم حرف میزنم و این وبلاگ را به گند کشیده است ! ولی خب اگر قرار بود این چیز ها برای من مهم باشد ، ساعتِ دوازده ی ظهرِ بعد از مدرسه در خیابان بِرای دوست های غیر دیوانه ام زیر اواز نمیزدم :))))
فقط
چیز های دیگر در ذهن من قیلی ویلی میروند ،
که اجازه نمیدهند نگران ان ادم های بیرون و تصوراتشان باشم :))))))))
+عنوان از " از سرزمین های شرقی | گروه پالت"
۹۵/۰۱/۲۵