غبار عوضی بودن برود ، حال خوش بشود !
همه ی ما بعضی روزها عوضی میشویم ! مثلا من امروز انقدر عوضی شدم که حتی حیفم می اید خودم را داخل سطل زباله بیاندازم :|
وقت هایی که عوضی میشوم از تصمیم های جدیدم برای انجام کاری هایی مینویسم که دیگر مرا در استانه ی عوضی شدن قرار ندهد
هرچند کسی نمیتواند انکار کند که وقتی حالم از خودم به هم میخورد ، هیجانی قوی که برای عوضی نبودن بر من مسلط میشود تاحدی باعث غیر منطقی تصمیم گرفتن و توقع بیش از اندازه داشتن از خودم میشود .. که ان هم در نهایت باعث میشود عذاب وجدان بگیرم و از خودم متنفر شوم:|
و این یعنی تا به اینجای زندگی ام این استراتژیِ هیجان زده جواب نمیدهد !
هیچ ایده ای برای استراتژی دوم ندارم .. مثل یک پادشاهِ جوان که پسر عموی خرش به قلمروی حکومتی اش حمله کرده ، ویزش کشته شده و هیچ کسی نیست که به او مشاوره ی ذهنی بدهد ، ایستاده رو به روی نقشه ی کشورش .. دست به چانه اش زده و حتی انقدر مغرور است که دوست ندارد از کسی کمک بگیرد ! .. دقیقا همین حال .. خیره به نقشه ی خودم .. بدبخت ، خسته و مستاصل !
البته ممکن است تمام این فرایند طبیعی باشد .. طبیعی که .. یعنی برای همه پیش بیاید ! شاید من دارم اور ری اکت میکنم و همه چیز به ان قلبمگی که به نظرم می اید نیست ! ..
اما خب .. ادم هرچقدر هم که تلاش بکند ، بعضی وقت ها زنجیره خوب بودنش پاره میشود .. این جور وقت ها خیلی کار ها میشود کرد ... میشود یک زنجیره ی جدید ساخت .. میشود سرِ جدا شده ی زنجیره را به ان یکی گره زد .. که بعد جای گره یادت بیاندازد یک جا افتاده ای !
اصلا جای گره بماند خیلی بهتر است .. مثل جای زخمِ پیشانی هری پاتر .. که سالها بعد از کشتنِ ولدمورت باز هم با دیدنش یاد تمام انچه که بود می افتد !