يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۴۰ ب.ظ
و درست در زمانی که نباید اینطور باشم .. :(
به مسیر رو به رو که نگاه میکنم وحشت تمامم را احاطه میکند ! خیلی مسخره است .. خیلی خیلی .. ! اما این احساسات ناخواسته هستند ! به راه نگاه میکنم و انقدر خودم را کوچک میبینم که دوست دارم در همان لحظه جمع زندگیم را جمع کنم و از وسطِ ان راهِ پر از گردنه به بیرون بیندازم ! نمیدانم کدام تحولات شیمیایی در من ، این روزهایم را پر از ترس ، تشویش و اضطراب کرده که با هر اتفاقِ ساده ای گریه میکنم و نشانه های عظیمی در من فریاد میزنند که دیگر لیاقتِ اسمِ "جنگجو" را ندارم .. سربازِ عقب نشینی کرده ی خونین و مالینی شده ام که هر ثانیه وسوسه ی تسلیم شدن را در ذهن میپروراند ...
۹۵/۰۲/۲۶