سفیدبرفی
نمیدانم در آن ثانیه های عجیب که حس بوسیده شدن مرا به حالت نیمه هوشیار دراورده بود باید چیزی میگفتم یا نه. به قول سیاوش خودم را پشت منطق قایم میکنم و میگویم که نمیدانستم باید چه بگویم ولی خودم هم میدانم که این زنِ مدیرِ درونم را خفه کرده بودم تا هرچه که هست اتفاق بیوفتد. حالا او نمیداند که من میدانم. خودش هم نمیداند چکار کرده است و این نمیدانم ها رشته های بلندی از ارتباط را شکل داده اند.
اونی که تو حالت بیهوشی بوسیده شده بود سفیدبرفی نبودا، زیبای خفته بود
دقیق نمیبینی کارتونا رو :))
فلیسیتی بود اسمش :دی