خودکار بیک

به احترام تمام لحظه های زمینی بودنم

خودکار بیک

به احترام تمام لحظه های زمینی بودنم

آن روز در کارناوال نشسته بودیم و کسی که انتظار نداشتم روزی با او همکلام شوم داشت از بار گذشته ای که همراه خودم همه جا میبرم حرف میزد. بعدتر به این فکر کردم که چقدر این بار همراه خوبی بوده است. چقدر تمام این وقت ها ساکت مانده و در تنهایی بهترین زخم های ممکن را روی پوستم کشیده است. انقدر حرفه ای که فکر نمیکردم کار کسی جز خودم باشند. حالا برای زخم هایم کرم خریده ام. همین. از آن روز تا حالا این تنها تلاشی بوده است که کرده ام. گذشته ی مزمن با نگاهی مادرانه همه جا با من می آید. همه چیز به من چسبیده است. چسب دو قلو خورده ام و رویم سه اسپری خالی شده تا زود خشک شوم. گاهی در روزمره ترین لحظه ها یادم می آید که چطور داشتم لای خنجر هایی که از گوشتم ساخته بودم به خودم ضربه میزدم. و یادم هست چسباندن خودم را به بخاری قدیمی گوشه ی هال با لباس زردی که دوستش ندارم و گریه کردن با صدای بلند را. آن روز ها اما برخلاف چیزی که ممکن است از چشم هایم به نظر برسد ساده تر از چیزی بودند که پس از آن در من رخ میداد. به تصویر خودم در آینه خیره شدن و اشک ریختن. تنها شدن. از تنهایی پناه بردن به دیگرانی که به تو فاک هم نمیدهند. تنها شدن. سرزنش شدن. داد زدن. فشار دادن سرم. کشیدن موهایم. ناخن هایی که در حمام زیر آب جوش روی پاهایم میکشیدم تا بیشتر بسوزم. و نقش بازی کردن. برای مادرم که از پای تلفن چیزی نفهمد. برای تو، برای شماها، برای خودم. و من در تن خود می پیچیدم. و هنوز میپیچم. و خیلی چیز های دیگر که حتی دوست ندارم بنویسم. به یاد بیاورم. لای دکمه های کیبورد لپ تاپم پر از کثیفی است. مطمئنم آن لا به لا تراکم خاکستر سیگار بیشتر از هرچیز دیگر است. مضحک.

و من با وجود اینکه دلم برایم میسوزد، خودم را بابت این غم ها و تصمیم ها سرزنش میکنم. بابت احتمال مسلم افسرده بودن یا نبودنم خودم را زیر سوال میبرم. گاهی پیش خودم فکر میکنم شاید همه ی این ها بازی هایی است که برای خودم ساخته ام تا دلم برایم بسوزد. حتی غم خودم را برای خودم به رسمیت نمیشناسم. تنهاییم را به رسمیت نمیشناسم. با خودم مشکل دارم. با خودم در جنگ نشسته ام و با وجود اینکه هیچ طرف این جنگ دیگر توان نظامی ندارد، کف میدان جنگ دراز کشیده ایم و با دست هایی که دیگر جان ندارند به سر هم ضربه میزنیم. هر بار نوبت یکی از ماست. و هر بار من محکم تر ضربه میزنم.

مطمئن نیستم بتوانم این پوسته ی سنگین را کنار بگذارم یا نه. حتی مطمئن نیستم که بخواهم کنار بگذارمش یا نه. حالا فقط به وجود این وزنه روی مچ پاهایم آگاهم. 

فعلا همین. شاید بعدتر باز هم نوشتم. 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۰۱ ، ۱۳:۴۴
دریا (خودکار بیک)

سلام. آیا هنوز کسی اینجا مانده است یا ما منقرض شده ایم؟

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۴۶
دریا (خودکار بیک)

حالا که این ها نوشته میشوند بعد از روز ها بالاخره توی رخت خواب خودم خوابیده ام. دیروز روی بالکن خانه ی آن پسر کسی که چند دقیقه قبل به دوست داشتنم اقرار کرده بود من را بوسید. دو بار. و من خالی از هر حسی تنها نظاره گر چیزی بودم که داشت اتفاق میافتاد. ناتوان از مکالمه و حرکت. زیر پتوی آبی رنگی که مادرم برایم فرستاده بود تا سردم نشود و از شب یلدا آنجا جا مانده بود. گه توی همه چیز. 

۱۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۸ ، ۱۵:۳۶
دریا (خودکار بیک)

 نمیدانم در آن ثانیه های عجیب که حس بوسیده شدن مرا به حالت نیمه هوشیار دراورده بود باید چیزی میگفتم یا نه. به قول سیاوش خودم را پشت منطق قایم میکنم و میگویم که نمیدانستم باید چه بگویم ولی خودم هم میدانم که این زنِ مدیرِ درونم را خفه کرده بودم تا هرچه که هست اتفاق بیوفتد. حالا او نمیداند که من میدانم. خودش هم نمیداند چکار کرده است و این نمیدانم ها رشته های بلندی از ارتباط را شکل داده اند. 

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۸ ، ۱۰:۴۴
دریا (خودکار بیک)

 امروز سیاوش رو به روی بوفه بهم گفت "تو رو میبینم و احساس میکنم داره یه جوکر جدید متولد میشه. احساس میکنم دیگه کم کم باید بازنشسته بشم و برم روی صندلی پارک بشینم و بازی بچه ها رو ببینم. یکی دیگه داره جای من میاد." من خیره به نباتی که داشت توی چای حل میشد به تصویر خودم نگاه کردم. به تمام لحظه هایی که برای فرار از خودم، به دیگران فکر میکردم. به زمانی که داشتم توی گنداب دست و پا میزدم ولی سعی میکردم عطر دیگران رو به خودم بگیرم. سیاوش مجبورم کرد دوباره بنویسم. اون شب، ساعت یک و نیم که پاهامون روی سنگ فرش شهرداری کشیده میشد و دستشویی داشتم گفت از بد نوشتن نترس. ساختار های زبانی رو بریز دور و فقط بنویس. گفتم سرعت ذهنم از سرعت نوشتنم بالاتره. این جمله ای بود که توی دفترچه ام نوشته بودم. چیزی که توی دراب مخدوش خونده بودم و وقتی بعد از ماه ها تو دفترچه ی خاکستریم دیدمش یادم نمیومد خودم نوشتمش یا نامجو. اون شب سرد بود و به جز چای فروشی سر سعدی و رسول کبابی و شیرینی فروشی نزدیک بازار جایی باز نبود. خونه پر از خاکستره. خاکستر دود و تکه های جسم زغالیم که در حال دود شدنه. این دختر داره پوست میندازه. 

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۸ ، ۰۲:۱۴
دریا (خودکار بیک)

باورم نمیشود روزگاری اینجا یادداشت مینوشتم. نوشته های قبلی ارشیو شده اند. من آن آدم نیستم. نمیدانم چرا دارم اینجا مینویسم. قصد خاصی ندارم. شاید بخاطر همین است که جلوی حرکت های انگشتانم روی دکمه های کیبورد را نمیگیرم. اسمم را عوض کرده ام. دریا صدایم میکنند. معماری میخوانم، حالا دیگر کنکور تمام شده. دختر بچه ای که تکه ای از تصویر چشم هایش گوشه ی این صفحه است دیگر آن شکلی نیست. اینجا خالی به نظر میرد آنقدر که فکر نمیکنم هنوز کسی مانده باشد که اینها را بخواند. 

 

۱۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۸ ، ۲۱:۳۰
دریا (خودکار بیک)