آن روز در کارناوال نشسته بودیم و کسی که انتظار نداشتم روزی با او همکلام شوم داشت از بار گذشته ای که همراه خودم همه جا میبرم حرف میزد. بعدتر به این فکر کردم که چقدر این بار همراه خوبی بوده است. چقدر تمام این وقت ها ساکت مانده و در تنهایی بهترین زخم های ممکن را روی پوستم کشیده است. انقدر حرفه ای که فکر نمیکردم کار کسی جز خودم باشند. حالا برای زخم هایم کرم خریده ام. همین. از آن روز تا حالا این تنها تلاشی بوده است که کرده ام. گذشته ی مزمن با نگاهی مادرانه همه جا با من می آید. همه چیز به من چسبیده است. چسب دو قلو خورده ام و رویم سه اسپری خالی شده تا زود خشک شوم. گاهی در روزمره ترین لحظه ها یادم می آید که چطور داشتم لای خنجر هایی که از گوشتم ساخته بودم به خودم ضربه میزدم. و یادم هست چسباندن خودم را به بخاری قدیمی گوشه ی هال با لباس زردی که دوستش ندارم و گریه کردن با صدای بلند را. آن روز ها اما برخلاف چیزی که ممکن است از چشم هایم به نظر برسد ساده تر از چیزی بودند که پس از آن در من رخ میداد. به تصویر خودم در آینه خیره شدن و اشک ریختن. تنها شدن. از تنهایی پناه بردن به دیگرانی که به تو فاک هم نمیدهند. تنها شدن. سرزنش شدن. داد زدن. فشار دادن سرم. کشیدن موهایم. ناخن هایی که در حمام زیر آب جوش روی پاهایم میکشیدم تا بیشتر بسوزم. و نقش بازی کردن. برای مادرم که از پای تلفن چیزی نفهمد. برای تو، برای شماها، برای خودم. و من در تن خود می پیچیدم. و هنوز میپیچم. و خیلی چیز های دیگر که حتی دوست ندارم بنویسم. به یاد بیاورم. لای دکمه های کیبورد لپ تاپم پر از کثیفی است. مطمئنم آن لا به لا تراکم خاکستر سیگار بیشتر از هرچیز دیگر است. مضحک.
و من با وجود اینکه دلم برایم میسوزد، خودم را بابت این غم ها و تصمیم ها سرزنش میکنم. بابت احتمال مسلم افسرده بودن یا نبودنم خودم را زیر سوال میبرم. گاهی پیش خودم فکر میکنم شاید همه ی این ها بازی هایی است که برای خودم ساخته ام تا دلم برایم بسوزد. حتی غم خودم را برای خودم به رسمیت نمیشناسم. تنهاییم را به رسمیت نمیشناسم. با خودم مشکل دارم. با خودم در جنگ نشسته ام و با وجود اینکه هیچ طرف این جنگ دیگر توان نظامی ندارد، کف میدان جنگ دراز کشیده ایم و با دست هایی که دیگر جان ندارند به سر هم ضربه میزنیم. هر بار نوبت یکی از ماست. و هر بار من محکم تر ضربه میزنم.
مطمئن نیستم بتوانم این پوسته ی سنگین را کنار بگذارم یا نه. حتی مطمئن نیستم که بخواهم کنار بگذارمش یا نه. حالا فقط به وجود این وزنه روی مچ پاهایم آگاهم.
فعلا همین. شاید بعدتر باز هم نوشتم.